حدیث دیگری از عشق

یا لطیف
 
قصه ی آن دختر را می دانی ؟
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنیا تنفر داشت
و فقط یکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنین گفته بود
« اگر روزی قادر به دیدن باشم
حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم
عروس حجله گاه تو خواهم شد »
 
***
و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد
که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد
و دختر آسمان را دید و زمین را
رودخانه ها و درختها را
آدمیان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست
 
***
دلداده به دیدنش آمد
و یاد آورد وعده دیرینش شد :
« بیا و با من عروسی کن
ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »
 
***
دختر برخود بلرزید
و به زمزمه با خود گفت :
« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »
دلداده اش هم نا بینا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسری با او نیست
 
***
دلداده رو به دیگر سو کرد
که دختر اشکهایش را نبیند
و در حالی که از او دور می شد
هق هق کنان گفت
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی »
---------------------------------------------------
 
 

**** **** **** ****

 

ز چشم کهربایی رنگ تو برداشتم برق نگا هم را   

 

و تاجی را که با گلها ی لا دن در بهار عشق تو    

 

با اشک چشمانم پروراندم، خزان کردم         

 

نه تنها عشق تو بلکه هر عشق دیگر را       

 

به دل کشتم و تنها می روم راه امیدم را       

 

اگر اشکی ز چشما ن سیاه رنگت پدید آید       

 

برای من از این رفتن                 

 

بدان قطره ای بوده است از دریای خونینی که       

 

که هر شب در غمت از دیده بفشانم           

 

برو....برو دیگر خدا حافظ              

 

برو لعل بد اخشانی شو اندر سینه ی آن کس       

 

که باشد چون خودت بی حس و بی پروا         

 

و من تنها به کنج خلوتی چون شمع،خاموشی        

 

کنار چنگ بنشینم که هر گاه عاشقی بیند          

 

بگوید زیر لب: پروانه اش گم شد             

 

دوستدار شما....تا بعد                        

 

می بی رنگی

هو

می بی رنگی

صنما به تو دل دارد خو نکند به دری دیگر رو

نه سپرده به جایی سر را ننهاده قدم بر هر کو

دل و دین که به یغما بردی زده ای ره من از هر سو

نشناسم سر خود از پا که به چوگان تو هستم گو

من و عشق تو عیاری بس که به غیر تو دیاری کو

تا نوشیدم می بی رنگی رستم از عالم رنگ و بو

زین پس منم و جانی شیدا قلبی مفتون که کند هو هو

تا نوری به دلم بخشیدی گوید بی من و ما هر دم او

از دکتر جواد نوربخش